از یادها

ساخت وبلاگ

یک روز صبح

در  حرکتی تروریستی به قلبم حمله می کنی

با تیرِ تیزی که از چشمهایت می آید

و من دچار حمله قلبی می شوم

و می افتم کف خیابانی که سرد است هنوز

و خیس

و قدم می زنند

عابران عجول در اطرافم.

هوا می خواهم

دستهایم را که بلند می کنم

در بی کرانگیِ نور سفیدی که احاطه ام کرده هیچ هیچ هیچ به دست نمی آورم

و من که دچار حمله قلبی شده ام

و آسمِ خفیف مادر زادی دارم

ناگاه

پشت میزی رو در روی حضرتِ عالیقدر و والامقام عزراییل می نشینم

که لبخند می زند

و عاشقانه ای آبکی را از توی مجله برایم می خواند

و دستش

دستهایم را که هنوز در هوا باقی مانده اند می گیرد

و دستی از عالم غیب فرو می رود توی سینه ام

 و چیزی را بیرون می کشد

تیرِ تیزی که همانروز صبح از چشمهایت پرتاب شده بود

و بی هوش می شوم

از دردِ دوری

و حرصم می گیرد از سهمِ من از تو

از دستِ تیرِ تیز

که دستی از عالمِ غیب دارد تمیز می کند.

تیرِ تیز را می گیرم

و نگاهش می کنم

و عزراییلِ عزیز ادامه ی آبکی ترین داستانِ عاشقانه ی دنیا را می خواند.

می خواهم تیرِ تیز را فرو می کنم توی چشمهایم

که نمی شود

تیری که دیگر تیز نیست

فرو نمی رود در چشمم

بر زبانم

حتی در دلم

و یکی از پشت عزراییلِ عالی جاه نامِ تو را می پرسد

" نامش نام تمامِ دخترانِ زمین است"

و عزراییلِ عزیز پوزخند می زند

وقهقهه می زند

و قهقهه می زند

و دستش را به هم می کوبد

تشویقم می کند

و پیش از آنکه لبخند بزنم

یا تشکر کنم

یا نگاهش کنم

دوباره کف سرد خیابان به صورتم می چسبد

بلند می شوم

به تنها تماشاچی ام

تماشاچی سرحالِ ورزشکاری که با لبخندی به پهنای کهکشان راه شیری نگاهم می کند

لبخند می زنم که

" فقط یک حمله قلبی بود"

و البته عامل حمله هیچ گاه خود را تسلیم نکرد

و البته عامل حمله نه در کوه های تورابورا که در خیابانهای همین شهر می چرخد

و عامل حمله را انگار دوست داشتم

و عامل حمله را یادم نمی آید

و عامل حمله را یادم نمی آید

و عامل حمله...

 

بازگشت...
ما را در سایت بازگشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : talesofabluehome بازدید : 67 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1396 ساعت: 16:08