11- فصلی از باران سر می رسد. خیلی زود.

ساخت وبلاگ

«من عاشق اردیبهشت بودم. سالها پیش. توی خیابانهای تهران، پای پیاده فارغ از دود و هیاهو اردیبهشت را زندگی می کردم. تهران هرچه شلوغ تر بود برایم آرام تر بود. تهران خلوت برایم حکم فیلمهای ترسناک را داشت. بهار یک کلمه بود. "اردیبهشت". وقتی برگهای درختان سبزِ جوانی را هنوز بر تن داشتند. جوان بودم. بهار بود و اردیبهشت.

چقدر دور است حالا. دیگر بهار نمی شود؟ دیگر اردیبهشت رخ نمی نماید؟ نمی دانم.

رندگی نفس از ریشه ها می گیرد. ریشه هایی در ناخودآگاه هزار نسل قبلت. ناخودآگاه قبیله ات. شاید عشقم به اردیبهشت از زندگی تمام قبیله ام در جغرافیای بارانی و خیس و سبز گیلان باشد. مثل یک چیز شوونیستی. اما فارغ از خودآگاهی لازمش. من اردیبهشت را دوست داشتم و ابچ پاییز را. پاییز. شاید باران باشد که تو را مثل من با ریشه هایش پیوند داده. انگار تمام سال را برای آن سه ماه زندگی می کنی. لبخند می زنی. نفس می کشی. چشم بر همه داستانها و ماجراها می بندی و مثل زائری که به مقصد رسیده تا باز پاییز برسد و فوران کنی. بنشینی پشت میز آبی گوشه کارگاه و زل بزنی توی مانیتور و بنویسی. شعرهایت را؟ پاییزهایی توی سه چهارخط.

چقدر دور به نظرم می آید. مثل خاطره رنگ و روفته ای توی آلبوم خانوادگی فراموش شده ای تهِ چمدانِ مامان.

بازگشت...
ما را در سایت بازگشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : talesofabluehome بازدید : 86 تاريخ : جمعه 22 فروردين 1399 ساعت: 7:51