فصل جدید

ساخت وبلاگ

گربه افتاده بود وسط خیابون. یه وری. سمتِ راستش چسبیده بود به آسفالت. نه، چسبیده بود به رنگ سفیدِ وسط خیابونِ طوسی رنگی که نیم ساعت پیش یه ماشین آتیش نشانی بیخود و بیجهت شیلنگ گرفته بود و شسته بودش. انگار که داشت صحنه رو برای یه نمایش بزرگ آماده می کرد. دست و پای سمت چپش رو به آسمون بود. دستش انگار اشاره می کرد بیا بیا. پاش اما رو به آسمونِ بی نهایت ثابت مونده بود. سیاه و سفیدِ ابلق بود. دو تا رنگش تمیز بودند. براق. سرش هنوز سالم بود. چشمهاش آروم و بی هیجان، انگار هنوز اتفاقی نیفتاده نگاهی به موقرمز کرد. پلک زد و نگاهش افتاد به خونی که رو سفید و طوسیِ خیابون نقش انداخته بود. خون شکل عجیبی پیدا کرده بود. از شکم گربه یه حجم زیادی دل و روده زده بود بیرون. خون از لابلاشون هنوز می ریخت. سه تا راه پیدا کرده بود. یکیش به سمت سر گربه رفته بود، همونی که گربه دیده بودش، یکی یه دایره درست کرده بود پشت گربه و اون یکی هم فقط جاری بود، می رفت سمت کنار خیابون. موقرمز از این همه حجم خون که اون یه ذره بدن گربه می ریخت سر در نمی آورد. به مردی که کنارش وایساده بود و مثل خودش غرق تماشای گربه بود گفت:
-  یه ذره گربه چقدر خون داره مگه؟
-  دو سوم وزن بدن خونه، عین آب دریاست.
-  ولی بازم هر جور حساب کنی زیاده خونش.
-  پخش شده. بیشتر از دو سوم نمیشه که...

بازگشت...
ما را در سایت بازگشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : talesofabluehome بازدید : 79 تاريخ : جمعه 9 اسفند 1398 ساعت: 2:16