بابا بزرگ

ساخت وبلاگ

وقتی بابا بزرگ رفت ، هر وقت از توی جاده میرفتم سمت خونه فکر اینکه نیست حالمو خراب میکرد . فکر اینکه قراره چراغ خونه اش خاموش بشه یا که صداش نپیچه تو خونه . هر ور رو که نگاه میکردم با اینکه بود ولی باز نبود. دلم طاقت نیاورد برای مراسم سوم بمونم برگشتم. چهل روز گذشت و دوباره رفتم خونه بابابزرگ . باغشو که دیدم دلم بد جور گرفت . یاد بذر های گوجه فرنگیش افتادم که بهش گفته بودم این بار گوجه فرنگی هم برات خریدم تا باغت گوجه هم داشته باشه . حالا گوجه هاش داشتند میومدند ولی خودش رفته بود .

واسه مراسمش صدای خودش واسه آخرین بار تو مسجد پیچید تا واسه همه زحمت هایی که کشیده بود با همه خداحافظی کنه . امان از اون سه دقیقه که خیلی هامون  حتی دیگه  توان نداشتیم رو پا بایستیم و از دلتنگی زانوهامونو بغل کردیم و داد دلتنگی سر دادیم. چقدر سخت بود فکر این که اون صدا دیگه کلمه ی جدیدی نمیگه بهمون و از اون سخت تر گریه های مامان بزرگ و بچه هاش وقتی پیشش نشستند . انگار مهم نیست چند سالت باشه  چون انگار همه داشتیم برای یتیمیمون  اشک میریختیم.

نیم ساعت ی ساعتی که گذشت دلم هواشو کرد ، قرانشو برداشتم و رفتم پیشش. از همون بالا چشمم پیشش بود، وقتی پیشش نشستم ... آخ  از وقتی که پیشش نشستم ....میدونی اون ی ساعت لالایی شد برای بابابزرگم ... کار زمونه است دیگه ی وقتایی هم نوه ها برای بابابزرگشون لالایی میخونن...

آخر شب قبل خداحافظی وقتی همه تو حیاط بودن، رفتم تو تک تک اتاقا ی گوشه وایستادم و همه خاطراتی که از اون اتاق و خنده هاش داشتم و دوباره دیدم. تو سرم صدای خنده بود و شادی اما تو دلم حس درموندگی . الهی درمونده نشی اما حس درموندگی تو رو جمع میکنه تو خودش و اشک از چشمات راه میندازه.

ی شب  خوابشو دیدم تو راهرو نشسته بود و من تو حیاط بودم وقتی دیدمش سرمو اوردم داخل بهش گفتم میدونی چقدر جات خالیه؟ سرشو اورد بالا نگام کرد و خندید. 

وقتایی که میخنده جاش خالیه، وقتایی که هیچی نمیگه جاش خالیه، همیشه جاش خالیه آخه ... این درد داره ..خیلی درد داره

قرارمون این بود همون طوری که باد پیچید تو موهام ،  بهار که اومد باد بیاد همه غم هامو ببره اما این بار هم قرارمون سرانجام نگرفت مثل همیشه ...

 

بازگشت...
ما را در سایت بازگشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : talesofabluehome بازدید : 78 تاريخ : جمعه 9 اسفند 1398 ساعت: 2:16