برای بانوی بهارِ گیلان

ساخت وبلاگ

بانوی بارانهای بهاری روی درختهای تهران

چنان در رویایت گم شده م که هیچم نجات نیست. بگذارید توی همین تپه ماهورها بمانم. کنار چهارراهی که عبور شلوغ خودروها ترس از گریزِ زمان را با خود می برد. جایی که باید خداحافظی می کردیم. بگذار کنار تقاطع انقلاب و جمالزاده، کنار تاکسی های خطی زرد خسته و کپک زده، دستهای خوشبویت را فشار بدهم. آغوشت را کم خواهم داشت. هیهات...می دانی تمام خستگیم تا خود کرج به بو کردن دستهایم می گذشت. امان از جوانیِ بر باد رفته لای رویاهای هپروتی...

بانوی بهار دلنشین گیلان، پیاده روی در جاده های روستایی...

بوسه ام را در زادگاهم جا گذاشتم. وقتی که هیچ کس حواسش نبود. دلم برای بوسه ام پر می کشد. عید بود. خوشحال بودیم. این روزها از ما دور بود و دور بود و دور. باران که می زد یادت می افتادم. آفتاب که می رسید یادت می افتادم، به هر نسیمی چشمهایم به دیدنت دو دو می زد. و دیگر همین...

رعنای اسرارآمیز نامه های تنهاییم

این روزها مدام در یادت بال می زنم...

 

بماند به یادگار

بازگشت...
ما را در سایت بازگشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : talesofabluehome بازدید : 83 تاريخ : جمعه 9 اسفند 1398 ساعت: 2:16